درسا جاندرسا جان، تا این لحظه: 11 سال و 5 ماه و 7 روز سن داره

دُرسا دُردونه مامان و بابا

مامانی غصه نخور من و بابایی عاشقتیم...

سلام... امروز از صب مامانی مشغول تمیز کردن خونه شد... بعدشم به خودش رسید و خوشگل کرد تا خستگی را از تن بابایی بیرون کنه... شب هم یه لیست بلند بالا از ویارونه هاش واسه بابایی نوشت و sms کرد... بابایی ساعت نه شب با همه چیزایی که خواسته بود اومد خونه... مامانی هم با شربت و میوه و چایی از بابایی خسته پذیرایی کرد... از بعد از ظهر که مامان داشت جاکفشی را تمیز می کرد... بوهای خوبی به مشام می رسید.... بوی خورشت کرفس که یکی از غذاهای مورد علاقه مامانه... شب که بابایی اومد خونه شدت بو بیشتر شد... مامانی برعکس هر دفعه هرکاری کرد نتونست جلوی خودش را بگیره.. از بابایی خواست بره بالا خونه مامانش و ببینه بوی غذا از اونجاست... بابایی...
25 تير 1391

نیمی از راه گذشت...

سلام... امروز مسافرت 40 هفته ایم به نصف رسیده... یعنی امروز باید 20 هفتگیم را جشن بگیرم... و دیشب برای تبریک به مامانی برای اولین بار تکونهای پی در پی خوردم ... و مامانی تونست خیلی خوب من راحس کنه.... و با ذوق به بابایی می گفت : درسا داره حسابی تکون می خوره طبق بارداری هفته به هفته ای که تو اینترنت هست... من باید 320 گرم باشم اما خداراشکر طبق سونو360 گرم بودم... و مامانی خیلی خوشحاله... آخه به خاطر بی اشتهایی همش غصه می خورد... عذاب وجدان داشت که نکنه من ضعیف بشم و وزنم کم باشه... کاش دکتر قدمم دقیق می گفتا... الان قدم باید 25 سانت شده باشه... یعنی دقیقا نصف یه نی نی به دنیا اومده با قد طبیعی.. پنجشنبه تولد پسر ...
25 تير 1391

سوغاتی های مامان...

سلام.. پارسال که مامان و بابا مشرف شدن مکه... با اینکه من هنوز تو شکم مامانی نبودم.... اما مامان برام کلی سوغاتی خوشگل آورد.... که امروز می خوام عکساشو بذارم...  کتونی های دخملونه خوشگل از بدو تولد می خوام تیپ اسپرت بزنم این اولین لباسیه که بعد از تولدم خواهم پوشید... مامانی اینو تو خونه خدا تبرک کرده و بعد از اینکه اون رو همراه خودش تو طواف برده آب زمزم روش ریخته و بابایی هم برده غار حرا و جایی که هزاران سال پیش پیامبرمون توش نماز خونده تبرکش کرده .... این جورابهایی که بعدا تو پاهای کوچولوم خواهد رفت این پاک کن های خوشگلی که احتمالا زمانی که می خوام برم مدرسه به دردم می خوره. اینم ابزار ایجاد س...
25 تير 1391

تعیین جنسیت...

سلام... مامانی از دیشب استرس شدید داشت.... همش نگران بود که یه چیزی درست پیش نره.. بابایی هم همش بهش لبخند میزد و می گفت نگران نباش... فردا صبح زود بابایی زودتر بیدار شد و زنگ زد مطب دکتر .... منشی گفت که ساعت یازده و سی دقیقه اونجا باشین... بابایی هم زودتر بلند شد رفت نون و پنیر خرید... چایی درست کرد و بعدش رفت و مامانی را بیدار کرد.... و به اسم مستعاری که این روزا صداش می کنه گفت: پاشو ملکه ، بلند شو صبحونه بخور تنبل خانوم.. آخه کدوم شاهی واسه ملکه از این کارا می کنه هان؟! و مامانی هم به زور چمشاشو باز کرد و برای تشکر از بابایی خندید... وقتی رفت سر سفره دید بابایی چه زحمتایی که نکشیده... یه سفره رنگارنگ اشتها آو...
24 تير 1391

4 ماه و 10 روز...

امروز من 4ماه و 10 روزم شده ... فردا 18هفتگیم تموم میشه و وارد 19 هفتگیم میشم... وزنم 260 گرم و اندازم 15 سانتی متر شده... مامانی میگه 4 ماه و 10 روزگی روزیه که روح درمن دمیده میشه.... روزی که من می تونم خیلی چیزها را بفهمم... از امروز مامانی بیشتر باهام صحبت می کنه... چون مطمئنه که روح کوچولوی من بهتر می تونه باهاش ارتباط برقرار کنه... قبل از اون هم هرروز باهام حرف میزد... مثلا وقتی گرسنه میشه و حس می کنه منم حتما گرسنمه.... می گه عزیزم الان به به میدم بهت، بخوری بزرگ بشی جیگر مامان یا هرروز از بابایی و مهربونی هاش میگه.... اگه کسی هم ناراحتش کنه باهام درد و دل می کنه.... گاهی هم گریه اش می گیره و آروم نوازشم می کنه...
17 تير 1391

18 هفتگیم مبارک...

وزن من 220 گرم و قدم 14 سانتی متر شده... اندامهای جنسیم هم به خوبی شکل گرفته .... به زودی مامانی باید منتظر تکون هام باشه.... سه شب پیش که بابایی داشت درس می خوند..... تقریبا ساعت 12 شب مامانی یه چیزایی حس کرد... که فکر می کنه تکونهای من باشه اما مطمئن نیست... دیشبم ساعت 3 بامداد مامان سمت چپ شکمش ... احساس یه نبض قوی و سفتی شکمش را حس کرد... که قبلا اینطوری نبود... مامان اعتقاد داشت که من سمت چپش قلمبه شدم و یه تکونای کوچیکیم می خورم و امروز از وقتی بیدار شده بیشتر به شکمش توجه می کنه.... منم دارم سعی می کنم کمتر تکون بخورم تا تو خماری بمونه اگه دکتر مامان اون روز براش سونو نوشته بود ... مامانی تو این هفته می...
11 تير 1391

15هفتگیم مبارک...

وزن من حدود 155 گرم و قدم حدود 12.7سانتی متر حالا دیگه می تونم مفصلهامو به خوبی تکون بدم ... و اسکلتم که به صورت غضروف بوده آروم آروم تبدیل به استخوان میشه... شکم مامانی بزرگ شده و هرروز با دیدنش تو آینه کلی قربون صدقم میره.... همش مراقبمه .... حالت تهوش کمتر شده و دیگه کمتر قرص مصرف می کنه... اشتهاش هم داره بیشتر میشه این روزا بیشتر بهم می رسه... بابایی هم که همش داره غذاهاو خوراکیهای مقوی برام می خره... و از مامان می خواد که فقط بخوره تا اون انرژی بگیره باهمه سختی هایی که مامان تو این مدت کشیده... انقدر بابایی لوسش می کنه که هوس کرده بعد از دنیا اومدن من باز بچه دار بشه البته بابایی بهش گفته که دفعه دیگه ازین...
7 تير 1391
1